هما مهاجری

در بند تقدیر ، در این جبر جغرافیایی ، دیوانه ای در پی یافتن معنای زندگی ‌.
که من کیستم ؟
چیستم ؟
به کجا آمده ام و به کجا میروم ؟
بهره چه چیز آمده ام ؟
تمام ناتمامم را گم کرده ام ،
سرانجامم را گم کرده ام
کین ندارم از کسی
بیم ندارم از کسی
خواهم تو را پیدا
ای دختر مهتاب